داستان شایان و مشکل رشدی او
مادر شایان میگفت در شش ماهه اول رشد کودکم به هیچ نکتهای در مورد رشد پسرم شک نکرده بودم. شاید به این دلیل که کودکان همسن شایان در اطرافم نبودند و امکان مقایسه مراحل رشدی کودکم با دیگر کودکان نبود. از طرفی مراحل رشد پسر بزرگترم به واسطه سریع و به موقع بودنش اصلا در خاطرم نماندهبود. به سختی میتوانستم به یاد بیاورم در چه سنی گردن گرفت، در چند ماهگی به صورت مستقل نشست و… .
اولین زمانی که به مشکل پسرم پی بردم وقتی بود که خواهرم در حالی که سعی داشت با او بازی کند به نکتهای اشاره کرد که تا به آن روز توجه مرا جلب نکرده بود.
خواهرم که تخصصش مامایی بود از من پرسید چرا شایان اکثر اوقات دستانش مشت است؟ او مرا متوجه این نکته کرد که دست و پای پسرم بیش از حد سفت است.
با این حرف او به یاد زمانهایی افتادم که شایان را پوشک میکردم و او یک دفعه پاهایش را به هم نزدیک میکرد و به حالت صاف نگه میداشت و یا زمانهایی که سعی در گرفتن اشیا و اسباب بازیها داشت اما کمی طول میکشید تا مشتش باز شود و بتواند آنها را بگیرد. همه اینها با هم آغاز نگرانیام برای او بود.
طبق معمول زمانهایی که با یک سوال روبرو میشوم و جوابش را نمیدانم، به گوگل پناه بردم و کلمه دستوپای سفت در کودکان را جستجو کردم.
آنجا بود که برای اولین بار با کلمه سیپی(CP) برخورد کردم و بعد از خواندن مشخصات اینگونه کودکان بود که تمام دنیا بر سرم خراب شد و به خود لرزیدم.
تا یکی دو روز بعد از مراجعه به گوگل، دیگر جرأت تحقیق و بیشتر خواندن را نداشتم. همسرم که متوجه شدهبود ذهنم درگیر است و مثل همیشه سر زنده نیستم، جویای داستان شد و بعد ازشنیدن نگرانیهایی که ذهنم را به خود مشغول کردهبود؛ مثل همیشه که از لحاظ روحیه و مثبتاندیشی از من قویتر بود، در آغوشم کشید و گفت نگران نباش، انشالله چیزی نیست.
همراه با همسرم به سراغ گوگل رفتیم و راه حل این مشکل را جستجو کردیم. از خواهرم کمک خواستم که او پیشنهاد داد به متخصص مغزواعصاب کودک مراجعه کنیم.
بعد از چند روز پرسوجو و تحقیق در مورد پزشک متخصص، نهایتا موفق شدیم برای یک ماه آینده وقت بگیریم. افکاری آزاردهنده در سرم میچرخید، وای خدایا یک ماه دیگر؟ تا آن موقع احتمالا دیوانه خواهم شد. در تمام مدت یک ماه انتظار، همسرم در حال روحیه دادن به من بود اما صدایی در درونم به من میگفت که احتمالا روزهای سختی در پیش دارم.
هر وقت که به شایان نگاه میکردم بغض تمام گلویم را میفشرد، خدای من یعنی فرشته کوچک من فلجمغزی است؟ یعنی نمیتواند راه برود؟ یعنی نمیتواند به مدرسه برود؟ یعنی نمیتواند ازدواج کند؟
روزانه هزاران سوال در ذهنم رژه میرفتند
روزانه هزاران سوال در ذهنم رژه میرفتند، انگار با هم مسابقه داشتند! کاش میتوانستم ساکتشان کنم! هرروز تصور حضور در مطب دکتر برایم سختتر میشد.
علیرضا پسر بزرگترم را به کلی فراموش کردهبودم. روحیهام بسیار حساستر شده بود. با کوچکترین چالشی، عصبانی میشدم و حتی گاهی بچهها را دعوا میکردم. انگار کنترل اوضاع زندگی از دستم خارج شدهبود.
نمیتوانستم اتفاق به این بزرگی را هضم کنم، آن هم درست زمانی که همه چیز در زندگیم تازه داشت به ثبات میرسید و میتوانستم نفس راحتی بکشم.
بعد از چند روز کمی خودم را جمعوجور کردم و به خودم گفتم تو بسیار قویتر از این هستی که حدس و گمان زندگیت را به هم بریزد. کمی فکر کردم که چطور تا زمان تعیینشده برای ملاقات با پزشک میتوانم به پسرم کمک کنم.
تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود که رفتارهای روزانهاش را یادداشت کنم تا بتوانم به پزشک در مورد علائمش اطلاعات دقیقتری بدهم.
مطالبی در مورد تمرینات کششی و وسایل کمکی و… برای کمک به کودکان دچار سفتی در اینترنت خوانده بودم؛ ولی هم جرأت انجامش را نداشتم و هم فکرکردم که درست نیست براساس حدس و گمان پسرم را موش آزمایشگاهی کنم. هر روز چندین صفحه راجع به حرکات و رفتارهایش یادداشتبرداری میکردم.
تا روز ویزیت پزشک حدود سی، چهل صفحه مطلب آماده کردهبودم و روز قبل از ویزیت، همه را طبقهبندی کردم.
بالاخره روز مراجعه به پزشک فرا رسید. از صبح اضطراب داشتم و به هیچ وجه قادر نبودم چیزی بخورم. سعی کردم شایان خوب بخوابد و شیرش را هم قبل از رسیدن به مطب دادم تا گرسنه نباشد و بتواند با دکتر همکاری کند. وقتی وارد مطب شدیم، اوضاع خیلی بدتر شد و اضطرابم بسیار بیشتر شد.
خدایا این همه کودک مشکلدار؟ مگر میشود؟ این طفلهای معصوم چه گناهی کردهاند؟ از هر قشر و قومی که فکرش را بکنید در مطب حضور داشتند و به حدی شلوغ بود که نمیشد نفس کشید. به سوی منشی رفتم و اسم پسرم را گفتم.
او گفت:
منتظر بمانید، حدود بیست نفر جلوتر از شما هستند!
میخواستم اعتراض کنم که یک دفعه از پشت سرم صدای یک آقا بلند شد که:
خانم منشی ما سه ساعت است منتظر هستیم، به خدا از زابل آمدهایم و باید برگردیم! وگرنه از هواپیما جا میمانیم…
منشی آن مرد را آرام کرد و من هم از بیان اعتراضم صرفنظرکردم. به گوشهای رفتم و ایستادم. همسرم در گوشه راهپله مطب با شایان بازی میکرد تا حوصلهاش سر نرود.
در میان تمام اضطراب و استرسی که داشتم یک آرامش نسبی هم بعد از چند دقیقه پیدا کردم، چون دیدم منی که یک ماه است زندگی را به خودم و بچهها حرام کردهام و فکر میکردم بدبختتر از من وجود ندارد؛ تنها نیستم و خانوادههای زیادی مثل من هستند.
بالاخره نوبت ما فرا رسید و وارد اتاق پزشک شدیم
بالاخره نوبت ما فرا رسید و وارد اتاق پزشک شدیم. دکتر شایان را معاینه کرد و چند سوال پرسید، ولی وقتی نوبت به سوالات من رسید، با توجه به شلوغی مطب فرصتی برای جواب دادن به آنها نبود. بعد از معاینه گفت:
پسرتان احتمالا دچار آسیبمغزی شده است و برای اطمینان یک MRI و نوارمغز هم میگیریم تا پروندهاش کامل شود و بعد از اطمینان از تشخیص اگر لازم باشد برایش دارو تجویز میکنم.
او همچنین ما را به یک کلینیک کاردرمانی ارجاع داد و گفت باید کودکتان را مرتباً به جلسات کاردرمانی ببرید تا سفتیاش کمتر شود و همکاران کاردرمانگر کمک کنند تا مراحلی از رشدش را که عقبتر از سنش است، کسب کند؛ همچنین بسیار تاکید کرد هرچه زودتر جلسات کاردرمانی را شروع کنیم.
از اتاق دکتر بیرون آمدیم، من ماندم و هزاران سوال بیجواب. به خودم امید دادم که وقتی جواب آزمایشات خواستهشده آماده شد بقیه سوالاتم را میپرسم. وقتی نسخهای را که دکتر برای کاردرمانی نوشته بود دیدم، یادم آمد که تعدادی از سوالات را هم میتوانم از آنها بپرسم.
هرچند شنیدن آسیبمغزی شایان بسیار برایم سخت بود، ولی فهمیدن اینکه جایی هست و متخصصینی هستند که میتوانند کمک کنند رشد کُند پسرم بهبود یابد، آرامشی نسبی را به من القا کرد.
چند باری اسم کاردرمانی و فیزیوتراپی را در اینترنت برای کمک به کودکان دچار آسیبمغزی دیدهبودم، اما چیز زیادی در موردشان نمیدانستم.
سریعاً برای انجام نوارمغزی و MRI وقت گرفتیم و به کمک منشی دکتر نزدیکترین مطب کاردرمانی را پیدا کردیم. با آنها تماس گرفتم و برای روز بعد به ما وقت ارزیابی دادند.
روز بعد همسرم مرخصی گرفت تا همراه ما باشد. برایش مهم بود که بداند چه اتفاقاتی میافتد. وارد کلینیک که شدیم، کودکانی مثل همانهایی که در مطب دکتر دیده بودم، منتظر ویزیت شدن بودند.
از یکی از اتاقها صدای گریه میآمد و از اتاقی دیگر صدای خنده و بازی کودکان، متوجه شدم در اینجا چندین کاردرمانگر با کودکان کار میکنند. اسم کودکم را به منشی گفتم و ایشان یکسری قوانین را توضیح دادند و بعد ما را به اتاقی در انتهای کلینیک راهنمایی کردند.
آنجا آقایی نشسته بود که تیشرت آبی خوشرنگی به تن داشت و همین توجه مرا جلب کرد. با خونگرمی خاصی از ما استقبال کرد. وقتی نشستیم، گفت:
من مدیر کلینیک و کارشناس کاردرمانی هستم
من مدیر کلینیک و کارشناس کاردرمانی هستم. بعد شروع به سوال کردن در مورد وضعیت کودک کرد و نسخه پزشک را دید. در این میان هر از گاهی به شایان نگاه میکرد و صحبت کوتاهی با او میکرد و برایش لبخند میزد.
در میان سوالاتی که میپرسید، گفت کودکتان به چه سبک اسباببازیهایی بیشتر علاقه دارد و من هم گفتم با اسباببازیهای رنگی و نوردار بهتر ارتباط برقرار میکند. بعد از چند دقیقه سوال و جواب از من خواست که شایان را به سمت کمد اسباببازیها ببرم تا ببینیم کدام اسباببازی را انتخاب میکند.
جالب بود وقتی به سمت کمد رفتیم خودش هم آمد و شایان اصلا از او نترسید؛ آن چند دقیقه برخورد مناسب، کار خودش را کرده بود و احساس آرامش را به هر سه نفر ما منتقل کردهبود.
شایان که همیشه در مواجهه با افراد غریبه به گریه میافتاد، اصلا گریه نکرد و به اسباب بازیها نگاه میکرد و کادرمانگر هم یکییکی آنها را به او میداد که امتحان کند.
بالاخره شایان یکی را محکم گرفت و فهمیدیم که این را دوست دارد. سپس از من اجازه خواست که شایان را بغل کند. پسرم کمی برایش عجیب بود ولی گریه نکرد، کودک را سمت تخت برد کمی با او بازی کرد و سپس از من خواست که هم بازی پسرم شوم و خودش به بررسی کردن دست و پاهای او مشغول شد.
بعد از بررسی او در وضعیتهای مختلف، گفت دکتر در مورد وضعیت شایان چه نظری داشتهاست؟ وقتی در جریان نظر او قرار گرفت، گفت که باید بگذارید جواب آزمایشات تکمیل شود و سپس دکتر تشخیص قطعی را مشخص کند؛ اما علائم براساس تجربه بنده تا حدودی تاییدکننده نظر دکتر است. نمیدانم چرا، ولی این بار استرس نگرفتم. سپس شروع کردم به سوال پرسیدن و ایشان با صبوری درحال جواب دادن بودند که منشی در زد و گفت:
ببخشید، مراجع بعدی منتظرند.
ایشان معذرت خواهیکرد و گفت:
وقت جلسه تمام شدهاست. در جلسات آینده جواب همه سوالاتتان را خواهم داد.
و اضافه کردند که:
کاش چند ماه زودتر مراجعه میکردید
کاش چند ماه زودتر مراجعه میکردید. ولی الان هم دیر نشده، اما همت بالایی از سوی شما لازم است تا بتوانیم کار را به خوبی پیش ببریم. یک دفتر تهیه کنید و تمام سوالاتی که برایتان پیش میآید را لیست کنید. در طی جلسات آتی به آنها پاسخ خواهم داد.
این طرز رفتار دلپذیر و دلسوزانه کاملا تعجب من و همسرم را برانگیخته بود.
همسرم بسیار تشکر کرد و از اتاق بیرون آمدیم. در مسیر گفت:
محیط کلینیک چقدر خوب و کاردرمانگر شایان چقدر انسان مهربان و حرفهای بود که آنقدر احساس امنیت به پسرمان داد که اصلا گریه نکرد و چه اندازه هم صبور بود.
ولی ذهن من درگیر آن چند ماه از دست رفته بود که کودکم را دیر به کاردرمانی بردهبودیم… .
در بالا داستان خانوادهای را خواندید که به یکی از کلینیکهای کاردرمانی مراجعه کردهاند.
روزانه با تعداد زیادی از این قبیل خانوادهها مواجه هستیم که از جنبههای گوناگون دچار آسیب شدهاند و نیاز به حمایت دارند. این خانوادهها معمولا به تازگی متوجه مشکل کودک خود شدهاند و چون معمولا پزشکان وقت زیادی برای پاسخگویی به سوالات و دغدغههای این عزیزان را ندارند و از سوی دیگر تعداد دفعات ملاقات با پزشک مربوطه از سالی چند بار تجاوز نمیکند؛ پس عملا این خانوادهها با سوالات زیادی مواجه هستند که بیپاسخ ماندهاست.
ساختار ذهن انسان به گونهای است که سوالات بیپاسخ ایجاد مشغله ذهنی و نهایتا اضطراب میکند.
بارها در جلسات ارزیابی با خانوادههایی مواجه شدهام که حتی از صورت و زبان بدنشان میتوان اضطراب و نگرانی را حدس زد. تحقیقات اخیر نشان دادهاند که کودکان تا سن دوسالگی نمیتوانند احساس مجزایی از والدین یا مراقب خود داشته باشند و حالت روحی والدین مستقیما بر کودک تاثیر میگذارد.
حال فرض کنید اگر اضطراب این والدین مزمن شود و به سوالات و نگرانیهای آنها پاسخ داده نشود، چقدرمیتواند باعث نگرانی و به همریختگی درکودک شود. خود این عامل به تنهایی میتواند یکی از موانع رشد کودک باشد.
از طرف دیگر کودکانی که به کلینیکهای کاردرمانی مراجعه میکنند از انواع تاخیرهای رشدی رنج میبرند. حال این تاخیرها و تاثیر منفی اضطراب و نگرانی والدین را با هم جمع بزنید! چه اتفاقی میافتد؟!
نتیجه تمام این موارد تاخیر بیشتر در رشد کودک است. با عنایت به مطالب فوق اهمیت پاسخگویی به موقع و درست، به دغدغهها و سوالات والدین در مورد مشکل کودک و روند توانبخشی و کاردرمانی آن روشن میشود.
داستان شایان و مشکل رشدی او بخشی از کتاب کودک توانمند من میباشد. برای کسب اطلاعات بیشتر بر روی لینک زیر کلیک کنید.
میخواهم در مورد کتاب کودک توانمند من بیشتر بدانم.